سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دستاورد دانش، بی رغبتی به دنیاست . [امام علی علیه السلام]

برای هرتفکری که باشه مطلب داریم

چون من يك پسرم!!!!!

 

مادرم نقل مي كند كه وقتي هنوز به دنيا نيامده بودي، مادر بزرگ هر روز به من نگاه مي كرد ومي گفت :«از قرائن پيداست كه پسره، حتما بايد پسر باشه». خب! از همان روزها بود كه فهميدم بايد يك پسر باشم؛ چطوري؟ تعريف مي كنم.

 

بچه كه بودم هر وقت از چيزي خوشم مي آمد، سر و صداي همه بلند مي شد كه «ندهيد بهش، اون يك پسره ، نبايد مثل دخترها بار بياد».تا زماني كه چهار پنج سالم بود وبا بقيه بچه ها بازي مي كردم . دخترهاي همسايه مادر وخواهرم مي شدند وسر بهانه هاي بي خودي تا آنجا كه مي خوردم، مرا مي زدند. مدرسه كه رفتم، هي توي گوشم خواندند كه «بايد مهندس يا دكتر بشي، تا زماني كه ازدواج كردي از عهده مخارج زندگي بر بيايي.»

 

در ايام نوجواني وقتي كه مي خواستيم برويم مهماني. همين كه چند لحظه مي خواستم، توي آينه، نگاهي بياندازم وشانه اي بر سرم بكشم، پدرم سر مي رسيد وبا خودش مي گفت: »پسره ، خجالت نمي كشه، جلوي بزرگترها داره موهاشو شونه مي كنه!« وبعد به من مي گفت :»براي تو كه پسري، خيلي زشته كه مثل دخترها چند ساعت جلوي آينه وايستي.« خجالت زده وبا موهايي آشفته مي رفتم مهماني، تازه اين هم بهانه اي مي شد كه بفرستنم سلماني تا موهامو از ته بتراشم. تا اشتباهي مرتكب مي شدم، پدرم مرا به خاطر آن تنبيه مي كرد. البته حق هم داشت كه تنبيهم كند. حرف در اين است كه وقتي مانند بقيه از درد گريه ام مي گرفت آن موقع مادرم سر مي رسيد وتو گوشم مي گفت:»تو پسري، نبايد مثل دخترها گريه كني«

 

بله من پسرم ! بايد بخندم واز اين نعمت خوشحال باشم.

 

دبيرستان كه رفتم درسها سخت تر شد و چون پسر بودم وفردا بايد چرخ يك زندگي را مي چرخاندم و شغل در آمد زايي براي خودم دست وپا مي كردم سخت گيري هاي خانه بيشتر وبيشتر مي شد.«كجا رفتي؟»«با كي رفتي؟»«چرا رفتي؟»«حواست باشه كه معتاد نشي»«اخلاقت به بيراهه نره»«با غريبه ها دوست نشي»و...

 

همه اينها بود وبود تا بالاخره، دانشگاه قبول شدم. شدم دانشجوي رشته رياضي، موهام كم كم شروع كرد به ريختن . جلوي سرم طاس شده بود و متاسفانه چون پسرم نمي شد با يك روسري آن را بپوشانم  وپنهانش كنم . اگر سر يك كلاس يا در يك مهماني كلاهي هم سرم باشد مي گويند:»پسره بي ادب را ببين و...« توي دانشگاه هم بايد ثابت كنم كه پسرم، يادم هست روزي در دانشگاه باران شديدي مي آمد، اما خوشبختانه آقاي... راننده ميني بوس دانشگاه دلش به حالمان سوخت، البته با سوت وصداي ما پسرها، وآقاي راننده هم ميني بوس را نگه داشت وگفت بيايين بالا، تا من ويكي دو پسر ديگه اومديم سوار شويم، راننده گفت:»اول دخترها، اگر جايي ماند آنوقت پسرها سوار شوند«. بله من پسرم ! بايد خيس آب شوم.

 

بالاخره دانشگاه است ديگه وطبيعتا هم بعيد نيست كه ما هم مثل خيلي هاي ديگه به دختري علاقمند شويم و اين علاقه را يه جوري به او بفهمانيم. او هم گفت:»شما پسر خيلي .... وخوبي هستيد«. خب! من هم خوشحال شدم ديگه! ...مدتي گذشت و مراسم غير رسمي خواستگاري هم به جا آمد واو هم در كمال ادب! وبي خيالي گفت:»نه اصلا! امكان نداره.«

 

ومن فهميدم كه چون پسرم نبايد نارحت شوم.

 

مادرم مي گفت:»دل دخترها نازكه نبايد دل اونا رو بشكني« ولي چون من پسرم اهميتي ندارد كه دلم نازكتر از آنها باشد، اهميتي هم ندارد كه بشكند يانه!

 

يكي از دوستام از اين مرحله گذشته بود وكار رسيده بود به خواستگاري رسمي، بيچاره پسره ! هرچي شرط گذاشتند قبول كرد، از بورس بازي مهريه تا درد سرها وتشريفات خاص عروسي، ولي آنها يك شرط را قبول نكردند وهمه چيز تمام شد. بله! ما پسريم وتا سربازي نرويم وبرنگرديم! تكليفمان روشن نيست! اصلا مهم هم نيست كه كسي منتظر ما بماند ! وظيفه ماست كه سر حرفمان بمانيم ولي براي خانمها اصلا مهم نيست كه زير قولشان بزنند، آخه اونا كه پسر نيستند.

 

من كه سرباز ي راهم تمام كرده بودم بالاخره بله را از دختر مورد نظرم گرفتم ولي توي خواستگاري رسمي بهانه عوض شده بود .

 

كار آزاد قبول نيست، تجارت قبول نيست، نظامي گري قبول نيست، و....قبول نيست، وفقط وفقط بايد حقوق بگير دولت باشم تا پدر دختره راضي شود. خلاصه از من كه يك پسرم خيلي چيزها پرسيدند.»پول داري؟»«كار داري؟»«مدرك داري؟«... ولي نشنيدم كسي بپرسد»ادب داري؟»«انسانيت داري؟»«آيا تو انساني؟« ومن هم اگه انسانيت را روزي مي خريدند ، مي فروختم تا كمي هم پولدار شوم.

 

حالا كه كمي بزرگ شدم كم كم دارم ياد مي گيرم كه نبايد از درد گريه كنم، نبايد دلم نازك باشد تا با بي مهري ها بشكند، نبايد از اينكه آقاي استاد جواب سئوال دختر خانومها را با خوشرويي مي دهد وهنگام جواب دادن به ما پسرها ، اخم وتخم مي كند ناراحت شوم ومهمتر از اين همه ديگر فهميدم كه،

 

... من يك پسرم!!!

 




دارایی ::: شنبه 85/7/29::: ساعت 1:53 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :2830
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
دارایی
انسانی آرام
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<